بعد از مدت دلم هوای این رو کرد که کمی به خودم برسم
مدتی بود که موهام کامل جمع میکردم بالای سرم
مدتی بود که دیگه وسواس برای ست بودن لباس هام به خرج نمیدادم یا اصلا دیگه باحوصله ناخون هام رو لاک نمیزدم
دیگه هیج ذوقی نداشتم
دوشب پیش اما قرار شد بریم مهمونی
موهام رو اتو کشیدم مثل قبلا کج ریختم کنار صورتم
چون واقعا لب ها بی رنگ بود یه برق لب هم زدم
مانتو لی وشال وشلوار سفید پوشیدم
این میان برادر زاده شیطونم تو خونه راه می رفت وبلند بلند داد میزنه عمه خوشگل شده
عمه ....
وبازم منو خجالت میده اونقدر خجالت کشیدم که وقتی از اتاق بیرون رفتم لپ هام سرخ شده بود وسرم پایین بود
موقع خروج از خونه کنار در خروجی خودم نگاه میکنم مانی رو نگاه میکنم میگم خوبم؟ لبخند میزنه میگه عالی شدی چ
زنداداش پشت سرم می ایسته میگه خوشگل شدی
(مگه میشه تغیر رنگ توی لباس هام و مدل نوهام اینقدر تاثیر داشته باشه(
این میان فکر میکنم این مدت چقدر افسرده وناراحت بودم که فقط کج ریختن موهام روی صورت و پوشین لباس رنگی اینقدر باعث تغیرم شده که همه یه جوری نگاه میکنند
خیلی وقت بود که فقط مانتو مشکی یا سورمه ای با شال وشلوار مشکی میپوشیدم ا
یادمه موقع روز اول عید پسر عموم بهم گفت دیگه شال مشکی نپوش
خالصه یه تغیر کوچولو کلی حال بقیه رو خوب کرد